پنج برار

چو ایران نباشد تن من مباد

پنج برار

چو ایران نباشد تن من مباد

به امید روزگاری که روح آرش در سرزمین ما دمیده شود

آرش کمانگیر

آخرین فرمان!

آخرین تحقیر!

مرز را پرواز ِ تیری میدهد سامان؛

گر به نزدیکی  فرود آید

خانه هامان تنگ، آرزومان کور .

ور بٌپرد دور

تا کجا ؟ تا چند ؟!

آه ، کو بازوی ِ پولادین و کو سر پنجه ی ِ ایمان:

 

هر دهانی این خبر را بازگو می کرد.

چشم ها بی- گفت- و- گویی هر طرف را جست-  و- جو می کرد."

 

پیرمرد اندوه گین ، دستی به دیگر – دست می سا یید .

از میان ِ دره های ِ دور ، گرگی خسته می نالید.

برف روی ِ برف می با رید،

باد بال اش را به پشت ِ شیشه می مالید .

 

"صبح می آمد ."

 

پیرمرد آرام کرد  آغاز :

پیش ِ- روی ِ  لشگر دشمن ،

سپاه دوست ؛

دشت نه ، دریایی از سرباز .

آسمان الماس  ِاختر های ِ خود را داده بود از دست .

بی نفس می شد از سیاهی در دهان  ِصبح .

باد ّپر می ریخت روی ِ دشت ِ باز  ِدامن ِ البرز .

 

 

لشگر ایرانیان  در اضطرابی سخت درد آور ،

دو- دو  و  سه- سه به پچ پچ ، گرد یک  دیگر،

کودکان بر بام ،

دختران بنشسته بر روزن ،

مادران غم گین کنار در.

کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته

خلق چون بحری برآشفته

به جوش آمد

خروشان شد

به مو ج افتاد

برش بگرفت و مردی چون صدف از سینه بیرون داد.

"من ام آرش"

چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن :

"من ام آرش

سپا هی – مردی آزاده

به تنها تیر ترکش ، آزمون تلخ تان را- اینک - آماده.

بجویید- ام نسب فرزند رنج  و کار

گریزان چون شها ب از شب ، چو صبح آماده ی دیدار.

مبارک باد آن جامه ، که اندر رزم پو شند - اش.

گوارا باد آن  باده که اندر فتح نوشند- اش.

شما را باده و جامه ، گوارا و مبارک باد .

دل ام را در میان دست می گیرم

و می فشارم – اش در چنگ ،

دل این جام پر از کین  پر از خون را

دل این بی تاب خشم آهنگ .

که تا نوشم  به نام فتح تان ، در بزم .

که تا کوبم به جان قلب تان ، در رزم .

که جام کینه از سنگ است .

به بزم ما و رزم ما ، سبو و سنگ را جنگ  است .

****

 

در این پیکار ،

در این کار ،

دل خلقی ست در مشت ام ،

امید مردمی خا موش، هم پشت ام .

کمان-  که کشان- در – دست ، کمان داری کمان گیرام .

شهاب تیز رو، تیر- ام.

ستیغ سر بلند کوه ، ماوای ام .

به چشم آفتاب  تا زه رس ، جای ام .

مرا تیر است آتش پر .

مرا باد است فرمان بر.

 

 

و لیکن چاره را امروز

زور وپهلوانی نیست.

رها یی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.

در این میدان

بر این پیکان هستی سوز سا مان ساز،

پری از جان ببا ید، تا فرو ننشیند از پرواز"

پس آن گه سر به سوی آسمان بر کرد .

به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:

"درود  ای وا  پسین صبح ،ای سحر بدرود

که با آرش تو  را این آخرین  دیدار خواهد  بود.

به صبح راستین سوگند ،

به پنهان – آفتاب   مهر بار پاک بین سوگند ،

که آرش جان خود در تیر  خواهدکرد

پس آن گه بی درنگی خواهد – اش افکند.

زمین می داند این را ، آسمان ها نیز

که تن بی عیب و جان پاک است .

نه نیرنگی به کار من ، نه افسونی

نه ترسی در سر- ام ، نه در دل ام باک است"

درنگ آورد و یک  دم شد به لب خاموش .

نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش .

"ز پیش ام مرگ، نقابی- سهم گین – بر – چهره می آید.

به هر گام هراس افکن  مرا با دیده ی خون بار می پا ید.

به بال کرکسان گرد سر- ام پروازمی گیرد.

به راه ام می نیشیند، راه می بندد.

به روی ام سرد می خندد.

به کوه و درّه می ریزد

طنین زهرخند- اش را و باز – اش از می گیرد.

دل ام از مرگ بیزار است.

که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است.

ولی آن دم که ند وهان روان زنده گی تار است.

ولی آن دم که نیکی وبدی را گاه پیکار است ،

فرورفتن به کام مرگ شیرین است ،

همان بایسته ی آزاده گی این است.

 

هزران   چشم گویا و لب خا موش

مرا پیک امید خویش می داند.

هزاران دست لرزان ودل پر جوش گهی می گیرد- ام،گه پیش می راند.

 

 

پیش می آیم .

دل و جان را به زیور های  انسانی می آرایم .

به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لب خند ،

نقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خوا هم کند"

نیاش را دو- زانو بر زمین بنها د.

به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد :

 

"برآ ای افتاب ، ای توشه ی امید،

برآ ای خوشه ی خورشید .

تو خوشان- چشمه ای ،من تشنه ای بی تاب،

برآ ، سر ریز کن ،تا جان شود سیراب .

چو پا در کام مرگی تند خو دارم،

چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم،

به موج روشنایی شست- و- شو خواهم .

ز گل برگ تو – ای زرینه گل- من رنگ – و- بو خواهم .

 

 

شما ای قله های سرکش خا موش

که پشیانی به تند رهای سهم انگیز می سا یید

که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویا یی

که سیمین- پایه های روز زرین را به روی شان می کو بید

که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید ،

غرور و سربلندی هم شما را باد ،

امید- ام را بر افرازید

چو پرچم ها که از  باد سحر گاهان به سر دارید .

غرور-ام را نگه دارید

به سان آن پلنگانی که در کوه وکمر دارید"

زمین خاموش بود و آسمان خاموش.

تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش ، گوش .

به یال کوه ها لغز ید کم کم پنجه ی خورشید ،

هزران نیزه ی زرین به چشم آسمان پاشید.

نظر افکند آرش سوی شهر آرام ،

کودکان بر بام ،

دختران بنشسته برروزن ،

مادران غم گین کنار در ،

مردها در راه

 

سرود بی کلامی با غمی جان کاه

ز چشمان بر همی شد با نسیم صبح  دم هم راه.

کدامین نغمه می ریزد؟؛

کدام آهنگ آیا می توان ساخت ؟؛

طنین گام هایی را که سوی نیستی مردانه می رفتند ،

 

طنین گام هایی را که آگا هانه می رفتند ،

 

دشمنان  اش درسکوتی ریش خند آمیز راه وا کردند.

کودکان او را  صدا کردند.

مادران او را دعا کردند.

پیر مردان چشم گرداندند.

دختران بفشرده - گردن بندها - در – مشت ، هم ره او قدرت عشق و وفا کردند.

آرش اما – هم چنان- خاموش- ازشکاف دامن البرز بالا رفت ،

وز پی او پرده های اشک پی- در- پی فرود آمد"

**

بست یک دم چشم ها ی اش را عمو نوروز

خند- بر لب ، غرقه- در - رویا.

کودکان با دیده گان خسته وپی جو

-         در شگفت از پهلوانی ها-

شعله های کوره در پرواز،

باد در غوغا.

"شام گا هان، راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پیگیر،

باز گردیدند؛ بی نشان از پیکر آرش ،

با کمان و تر کشی بی تیر.

آری آری ، جان خود در تیر کرد آرش .

کار صدها- صدهزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش

تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون

-         به دیگر نیم روزی ازپی آن روز-

نشسته - بر تناور - ساق – گردویی ، فرو دیدند ،

و آن جا را از آن پس ،

مرز ایران شهر و توران بازنامیدند

 

* *

آفتاب

در گریز بی شتاب خویش

سال ها بر بام دنیا پاکشان سر زد .

ماه تاب

بی نصیب از شب روی های  اش همه – خاموش

در دل هر کوی و هر برزن

سر به هر ایوان و هر در زد

آفتاب و ماه را در گشت ،سال ها بگذشت .

سال ها و باز

در تمام پهنه ی البرز

وین سراسر قله ی  مغموم و خاموشی که می بینی ،

وندرون دره های برف آلودی که می دانید ،

ره گذرهایی که شب در راه می مانند

نام آرش را پی آ پی در دل که سار می خوانند

و نیاز خویش می خواهند .

 

 

با دهان سنگ های کوه

آرش می دهد پاسخ .

می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه .

می دهد امید .

می نماید راه

 

 

سیاوش   کسرایی 

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 02:08 ق.ظ

سیبشسقبص۶غ۳۷۴زرا۵۶۸

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد